برزخ کلمات

سیاهه ای مینویسم تا وقتی که مغزی درونم باشد

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۵
  • ۰

گیریم

میخ و مسمار و در را فراموش کنیم

مگر نشنیدی

عمر گل

کوتاه است؟

  • ۱
  • ۰

میخ ها

کار خودشان را که کردند

خون گریه هاشان شروع شد...

  • ۱
  • ۰

خوب

شاید

مادر میخواست

قدمگاه علی را

بوسه بزند

  • ۵
  • ۰

هر شب

در آسمان

روضه ی شما جاریست

جایی بین غروب و رؤیت ماه...

  • ۱
  • ۰

به پات افتادم

تا گناهانی که

به پام نوشته شده

پاک کنی

  • ۵
  • ۰

بیست متر گود برداری میکنیم

برای یک ساختمان هفتاد ساله

بد نیست

یک چاله یک متری هم برای خودمان بکنیم

برای یک عمر آخرت!

  • ۴
  • ۰
اولین بار است این مسجد می آیم
کاروان دارد حرکت می کند
دیر رسیده ام
باید سریع نماز را شروع کنم
سراسیمه دنبال تربت می گردم
نیست
همه طاقچه ها و گوشه های فرش را گشتم
نیست
محراب را هم،دست های نمازگزارها را هم
نیست
نگاهم به زمین می افتد
آه می کشم
با ناامیدی نمازم را شروع می کنم
ایاک نعبد و ایاک نستعین...
فکر می کنم امروز کجا جاده خاکی زده ام؟
دست روی شانه ام می گذارد
_دعام کن!
تربت را می گذارد و می رود.

#من_یاد_تو_می_افتم