برزخ کلمات

سیاهه ای مینویسم تا وقتی که مغزی درونم باشد

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۲
  • ۰
آنقدر سر صدا می کند که محلش بدهم
بی اعتنا چشم باز نمی کنم
صورتم را می بوسد. پایم را
من انگار که خوابم و متوجه نمیشوم...
پتویم را محکم تر می کشم و رو می گیرم
باز صدایم می کند
کلافه می شوم
بلند می شوم تا برای همیشه از شرش راحت شوم
یکی بخابانم توی گوشش و تمام.
نگاهش می کنم. نگاهم می کند
یک مظلومیت خاصی توی چشمانش موج می زند
انگار که مأمور باشد و معذور و تقاضا کند که نکشمش!
همچنان خیره نگاهش می کنم. صدای اذان بلند می شود
سرم را برمی گردانم سمت پنجره. الله اکبر موذن زاده روح آدم را سیقل میدهد.
چند ثانیه حواسم پرت می شود. پرت که نه، بهتر است بگویم چند ثانیه ای حواسم جمع بود.
خواستم که نگاهش کنم اما دیگر نبود. بی سرصدا رفته بود،..

  • ۲
  • ۰

یک روز به این میرسیم

که رسیدن، در جدا شدن است

اگر وابسته ای

بدان، هنوز نارس ماندی