برزخ کلمات

سیاهه ای مینویسم تا وقتی که مغزی درونم باشد

کوک

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ
آنقدر سر صدا می کند که محلش بدهم
بی اعتنا چشم باز نمی کنم
صورتم را می بوسد. پایم را
من انگار که خوابم و متوجه نمیشوم...
پتویم را محکم تر می کشم و رو می گیرم
باز صدایم می کند
کلافه می شوم
بلند می شوم تا برای همیشه از شرش راحت شوم
یکی بخابانم توی گوشش و تمام.
نگاهش می کنم. نگاهم می کند
یک مظلومیت خاصی توی چشمانش موج می زند
انگار که مأمور باشد و معذور و تقاضا کند که نکشمش!
همچنان خیره نگاهش می کنم. صدای اذان بلند می شود
سرم را برمی گردانم سمت پنجره. الله اکبر موذن زاده روح آدم را سیقل میدهد.
چند ثانیه حواسم پرت می شود. پرت که نه، بهتر است بگویم چند ثانیه ای حواسم جمع بود.
خواستم که نگاهش کنم اما دیگر نبود. بی سرصدا رفته بود،..

  • مداد مغزی

نظرات (۵)

بسیااااار عالی بود
برای من هم پیش آمده 

جسارتا مامور و معذور ...
پاسخ:
سلام. سپاس
درست شد
  • سید محمد رضی زاده
  • امان...
    پاسخ:
    فغان...
    سلام
    عالی توصیف کردید، خیلی خوب 👌🏻
    امون از غفلت.... امون....
    پاسخ:
    سلام
    سپاس
    ....
    ++
    خیلی جالب بود
    احسنت
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">